پارسا جان و آريساپارسا جان و آريسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

دوقلوهاي مهربون

2 سال و یک ماهگی (25 ماهگی)

سلام کوچولای مامان امروز تمیزکار داشتیم و شماها ظهر رفتین خونه ی مامان نازی ، الان یک فرصت فوق العادست برای نوشتن وبلاگ با آرامش و تمرکز تمام . به بودنتون خیلی عادت کردم ولی گاهی خیلی به این فرصت ها نیاز دارم و الان دقیقا در شرایطی هستم که دلم میخواد تنهای تنها باشم ، عکس های قدیمیم و خاطراتم را مرور کنم ، یه کم به خودم برسم و بعد بیرون برم و برای خودم خرید کنم ، کلا دلم میخواد چند ساعتی ، فقط چند ساعتی بدون استرس و نگرانی ، برای خودم باشم .خدا عمر طولانی به پدر و مادر و خواهرم بده که همیییییشه من را درک کردند و این موقعیت ها را برای من به وجود آوردن ، خدا حفظشون کنه واقعا برای من دلسوزانه زحمت میکشن . 25 ماهه شدین ، آریسا خیلی ع...
30 تير 1392

اول صبح پارسا خان

سلام کلوچه ها دیشب تولد مامان نازی بود ، خونشون بودیم یه تولد کوچولو و شاد گرفتیم، خیلی خوش گذشت . شماها هم همش میگفتین "تبلد تبلدت مبارک " و دلبرانه نانای میکردین . نذاشتین ما یک عکس با شمع روشن بگیریم ، هرچی شمع ها را روشن میکردیم ، دوتا وروجک در چشم به هم زدنی خاموششون کرده بودن . کیک هم که توسط شما دوتا بخصوووووووص آریسا خانم یک دیزاین خاصی پیدا کرد و سوراخ سوراخ شده بود . دیروقت اومدیم خونه و شماها خسته خوابیدین ، من هم از فرصت استفاده کردم و برای اولین بار بعد از دوسال روی تخت عزیز خودم خوابیدم ، اولش استرس داشتم و هی از خواب میپریدم بهتون سرمیزدم اما بعد دیگه به یک خواب عمیقی فرو رفتم . وقتی بیدار شدم باورم نمیشد صبح شده و من ه...
17 تير 1392

عذاب وجدان از نوع مامانی

مهربونای من سلام دیشب دوستم ساناز با دخترش اومده بود خونمون، شماها آب هندونه خوردین و بی اختیار شدین ، هر ده دقیقه ای یکی تون دسته گل به آب میدادین ، من یا تو دستشویی بودم یا در حال تی کشیدن و تی شستن ،بیچاره مهمونمون گفت میخوای برای اینکه راحت باشی من بیام بشینم دم در دستشویی؟؟!! اصلا نتونستم با دوستم دوکلمه حرف بزنم و ازش پذیرایی کنم ، تا آخر شب این بازی ادامه داشت تا اینکه خداراشکر مثانه های کوچولوتون دیگه خالی شد . شب خوابوندمتون توی تخت هاتون و خودم روی زمین بین تختها دراز کشیدم و گفتم " آخ ، آخ ، آخ کمرم ، کمرم"، دیدم آریسا داره از تختش میاد بیرون ، خیلی خسته بودم و حوصله کلنجار رفتن و عزیزم ، قربونت برم نداشتم ، پاهاشو گرف...
16 تير 1392

پروژه ی عظیم پوشک گیرون

سلام فرشته کوچولوهای من ده روزی هست که شروع کردم به گرفتن پوشک ، چند روز اول خیلی سخت بود اما به کمک مامان نازی و جایزه های جورواجور و خوراکی های موردعلاقتون تونستم کمی تا قسمتی موفق باشم . در حال حاضر هم هر نیم ساعت تشریف میبرین دستشویی . هردوتون سرماخوردین و پارسا هم اوضاع مزاجیش به هم ریخته یعنی واقعا فقط خدا میتونه کمکم کنه تو این اوضاع چند تجربه برای از پوشک گرفتن بچه ها : 1 - باید خود مادر ، فقط و فقط خود مادر تشخیص بده که الان بچش آمادگی گرفتن از پوشک را داره یا نه ، مسلما هرچی سن نی نی به سه سال نزدیک تر باشه ، عاقل تر شده و  پروسه خیلی زودتر نتیجه میده اما باز هم بستگی به خود نی نی  داره مثلا برای من بچه هام د...
14 تير 1392

جشن تولد دوسالگی

سلام گلهای دوساله ی من باز هم مثل همیشه مامان نازی ما را غافلگیر کردن و یک تولد خیلی قشنگ و خوب براتون گرفتند . ناگفته نمونه که مدیریت کارها به دست مامان گلم بود اما پدرجون و خاله نوشین هم خیییییییلی زحمت کشیدن بخصوص خاله نوشین که همش توی آشپزخونه بود و کلی خسته شد . خیلی خوش گذشت و خداراشکر اذیتم نکردید فقط همش میخواستید انگشتتونو بزنید توی کیک و علیرغم اینکه خیلی مراقب بودم ، چندین بااااار موفق به این کار شدین، ای وروجکای شیطووووووون پدر و مادر عزیزم و خواهر مهربونم واقعا نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم ، امیدوارم روزی برسه که بتونم ذره ای از محبت هاتون را جبران کنم .         عکس های تولد در ...
3 تير 1392
1